بیمارستان پر از مجروح بود، حال یکیشون خیلی بد بود؛ رگ هاش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
دکتر اشاره کرد که چادرمو دربیارم تا راحت تر بتونم مجروح رو جابجا کنم.
مجروح به من نگاه کرد؛ کمی ازش فاصله گرفتم تا چادرمو از سرم  در آرم.
احساس کردم که چادرم به جایی گیر کرده. دیدم چادرم در مشت اون مجروحه. انگار می خواست چیزی به من بگه.
سرمو نزدیک لباش بردم. به سختی و بریده بریده گفت:

« من دارم میرم تا تو چادرتو در نیاری؛ ما برای این چادر داریم می ریم »


نگاهش که کردم هنوز چادرم در مشتش بود که شهید شد...

(گفتگوی سیده فاطمه موسوی)