صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند که خانه چند شهید ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساها زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند! بنیاد شهید هم اطلاعی در این مورد نداشت! رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی و دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در منزلشون را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها خود را هیئتی یا بسیجی معرفی می کردیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که نمی شود، کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم از صدا و سیما هستیم و امشب شب کریسمس، میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.

برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکند. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم، برای اینکه مسیر لو نرود، با بیسیم زیاد صحبت نکرد . یکدفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد(آقا) سر پل سیدخندان!» . پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک کرده در را باز کرد. با یاالله یاالله وارد شدیم . چند لحظه بعد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم برای اینکه آن خانم اینجوری جلوی آقا نیاید،گفتمببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما. »گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنید، افتاد وسط زمین و غش کرد!! بیچاره شدیم ! فکر کردیم چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند، پرسیدندچه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرددختران این خانم سعی کردند مادر را به حال آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شدند و آمدند دم در و گفتندسلام علیکم»گفتم: «بفرماییدگفتندشما؟!» نه اینکه ما را نشناسند، منظورشان این بود که تو اینجا چه کارهای؟ گفتم: «صاحبخانه غش کردهگفتندکس دیگری نیست؟»گفتمآقا شما بفرمایید داخل»گفتندبدون اذن صاحبخانه داخل نمیآیم. »ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتمآقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخلگفتند: «لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیم که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.گفتندنه میایستم تا بیایندچند دقیقهای دم در ایستادند ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت و رفت بیرون .آقا من را صدا کردند گفتنداینها پدر ندارند؟» گفتم که نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتندبزرگتر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم ...



منبع : خبرگزاری مشرق